داستان عاشقانه
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم
حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم
که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ،
و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ،
با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و
سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ،
متشکرم و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .
من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،
من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و
من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد
و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم .
من عاشقشم .
اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که
من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان
دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ،
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.
اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ،
میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم.
اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ،
عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ،
منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
نظرات شما عزیزان:
نمی خام داداشی من باشی
ولی خجالت می کشم
.gif)
پاسخ:هههههههههههه باحال بود ایول